یه وبلاگ باحال
 
 
یک شنبه 21 / 4 / 1392برچسب:, :: 20:28 ::  نويسنده : Khosravi Mohammad

 بمب خنده

 

 
 


دقت کردی وقتی یکی بهت میگه: «اگه یه سوال ازت بپرسم راستشو میگی؟»
نگران می شی، یاد تمام دروغا و 
 
بقیه در ادامه مطلب



ادامه مطلب ...


پنج شنبه 20 / 4 / 1392برچسب:, :: 20:58 ::  نويسنده : Khosravi Mohammad

 

ماه رمضان اومد...

 

امروز همه را دوست بدار...

ببخش ,

ایمان داشته باش ,

خدا را صدا بزن.

امروز روز موفقــــــــیت توست به شرط خنـــــــــدیدنت .....

*بخند تو در آغوش خدایی*



پنج شنبه 20 / 4 / 1392برچسب:مادر بزرگ,, :: 20:54 ::  نويسنده : Khosravi Mohammad

 

خونه مادربزرگه 2013

خونه ی مادر بزرگه ، الان آپارتمانه

خونه ی مادر بزرگه ، استخر و لابی داره

خونه ی مادر بزرگه ،
wifi ی مفتی داره

خونه ی مادر بزرگه ، دیش و
LNB داره

کنار خونه ی اون ، همیشه پارتی برپاست

پارتیهای محله ، پر شور و شوق و غوغاست

مادر بزرگه الان ، مازراتی سواره

رنگ موهاشم هر روز ، جور واجورو باحاله

مادر بزرگه الان ، شلوار جین می پوشه

کفش کالج و کیفش ، همیشه روبه روشه

مادر بزرگه هرشب ،
Gem Tv رو میبینه

خرم سلطان و سنبل ، لامیارو میبینه

خونه ی مادر بزرگه ، هنوز خیلی باحاله

خونه ی مادر بزرگه ، حرفای خاصی داره !



پنج شنبه 20 / 4 / 1392برچسب:نیازمندی ها,نیازمند,نیازمندی, :: 20:51 ::  نويسنده : Khosravi Mohammad

 زن نیازمند

             

 
لوئیز رفدفن، زنی بود با لباس های کهنه و مندرس و نگاهی غم آلود وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواربار به او بدهد.
به نرمی گفت: شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند.
جان لانگ هاوس، صاحب مغازه، با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند.
زن نیازمند در حالی که اصرار می کرد گفت:  آقا شما را به خدا به محض اینکه بتوانم پولتان را پرداخت می کنم.
جان گفت نسیه نمیدهم. 
مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و به گفت و گوی بین آنها گوش می کرد، به مغازه دار گفت: ببین این خانم چه میخواهد، من پرداخت می کنم.
خواربار فروش گفت : لازم نیست خودم میدهم، لیست خریدت کو؟
لوئیز گفت: اینجاست.
صاحب مغازه گفت: لیستت را بگذار روی ترازو و به اندازه وزنش هر چه میخواهی ببر!
لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی در آورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ترازو پایین رفت!
خواربار فروش باورش نمی شد. لوئیز از سر رضایت خندید.
مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی دیگر ترازو کرد و کفه ی ترازو برابر نشد! آنقدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند.
در این وقت، خواروبار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته است!
کاغذ لیست خرید نبود! دعای زن بود که نوشته بود:

ای خدای عزیزم! تو از نیاز من با خبری، آن را برآورده کن.


پنج شنبه 20 / 4 / 1392برچسب:, :: 20:50 ::  نويسنده : Khosravi Mohammad

 قصه ی دلتنگی

          
   
پسرک رو به مزار دختر ایستاد، برایش از دلتنگیش گفت، از آغوشی که این روزها خیلی هوایش را


ادامه مطلب ...


پنج شنبه 20 / 4 / 1392برچسب:بغض, , :: 20:45 ::  نويسنده : Khosravi Mohammad
بغض بسته راهِ نفسم ، بغضُ و دِلم شعلهِ وَر است چون یتیمی که به او، فُحشِ پدر داده کسی...

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید امید وارم که از مطالبی که براتون گذاشتم خوشتون بیاد لطفا بدون نظر خارج نشوید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان مختلف و آدرس khosravi707m.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 21
بازدید دیروز : 35
بازدید هفته : 118
بازدید ماه : 115
بازدید کل : 31192
تعداد مطالب : 30
تعداد نظرات : 9
تعداد آنلاین : 1